درست جلوي خاك ريز عراقي ها نشسته بوديم. تا موقعيتي پيش آيد و آتش را خاموش كنيم؛ بغل به بغل هم نشسته بوديم. نمي دانم از كجا يك تير آمد و خورد به او. گفت ((خدايا شكرت)) و صورتش خم شد روي خاك و به سجده افتاد. همين.
عمليات تمام شد. و جنازه همان جا ماند. وسط عراقي ها.
بعد از يازده سال، حين خنثي كردن يك مين به جنازه اي رسيده بودند كه در حال سجده بود. عكسش را كه نشانم دادند
انگار هنوز داشت مي گفت ((خدايا شكرت.))