تا به حال لب خندي ديده اي كه
هيچ وقت فراموشت نشود؟ چهل سالم است. اگر چهارصد سالم هم بشود بعيد مي دانم از
يادم برود
دكتر گفت ((سريع بپر.
حالش وخيمه. اگه زود به بيمارستان نرسه، كارش تمومه.)) رفتم استارت كنم
براي پريدن. آوردند و گذاشتندش توي هلكيوپتر. يك نفر هم همراهش بود. دكتر
اشاره كرد كه ((بيا. نمي خواد بري. فايده نداره)) .
آمدم بالاي سرش. هفده
هجده ساله بود. رفيقش توي گوشش حرف مي زد. خيلي بي حال تر از آن بود كه
جواب بدهد. رنگش پريده بود. فقط لب خند مي زد. خيلي لب خند خلاص شده اي
بود. با آن همه درد. چشم كه روي هم گذاشت هنوز مي خنديد.