qنوبت شمشير... در را باز كرد و امد توي جلسه، همان وسط ايستاد و رو به من گفت ((حواله ات با مادرم زهرا.)) گفتم ((چي شده سيد جان؟)) |
انگار نشنيده باشد، باز حرف خودش را گفت .
حالا يك عده دور تا دور نشسته اند، من آن بالا، او هم با اشاره و كلاه سبزش و شمشيرش- كه پر شالش بود- وسط ايستاده، بغض كرده، مي لرزيد. گفتم ((بيا بشينيم، ببينيم قضيه چيه.))
دستم را دراز كردم سمتش. آمد و سرش را گذاشت روي زانوم و بغضش تركيد. شايد يك ربع اشك ريخت. بعد كه گريه اش آرام تر شد گفت ((چهار ماهه اومدم اين جا. دارم با كمپرسي خاك مي برم، جون مي كنم، عملگي مي كنم، به اين اميد كه شب عمليات – امشب – نوبت اين مي شه… )) شمشيرش را در آورد.
گفتم ((مخلص تو هم هستم. برو خدا به همراهت.))
لب آب- توي ساحل فاو- از قايق كه بيرون آمده بود، عراقي ها دورش را گرفته بودند؛ كم نزده بود از عراقي ها . چرخيده بود و ريخته بود.