گفت ((بچه ها را جمع كن باهوشون حرف بزنم.)) جمع كرديم، آمد كمي حرف زد. بعد حرف ها ادامه پيدا كرد، ديدم غيبش زده. رفتم پشت چادر. زانوهايش را بغل كرده بود و بي صدا اشك مي ريخت.
گفت ((برو شما. من هم چهارم مي آم. به مادرم بگو چهارم مي آد. )) استارت زدم و راه افتادم. از توي آينه مي ديدمش؛ نگاه مي كرد. هيچ حركت نمي كرد؛ فقط نگاه مي كرد. دنده عقب گرفتم.
پرسيدم ((كاري داري؟))
گفت ((نه! دوست دارم نگات كنم.)) باز رفتم. دويست سيصد متر كه شد ديدم باز نگاه مي كند. همين طور آرام. بي صدا. برگشتم دوباره.
چي بايد مي گفتم؟ گفتم ((اگه كاري داري بگو. پيغامي؛ حرفي، حديثي))
گفت ((نه! دوست دارم نگات كنم. نگات مي كنم. برو.)) رفتم.
سر صبحي با بوق همه رو بيدار كرده بود. بوق، بوق، بوق، بوق. همه آمده بودند بيرون دور ماشين. پياده شده بود و همه را بوسيده بود. گفتند ((ديگه گريه اش به هق هق رسيده بود.))
دم ظهر به فرياد رسيده بوده. داد زده بود((بچه ها. بو رو مي فهمين؟ حواستون هست؟))
بعد فرياد چي هست؟ ديگر طولي نكشيد. راه ديگه اي نبود.