qحوض خون...
به اتفاق ساير همرزمان در عمليات كربلاي 8 شركت كرديم و با تمام قوا و نيرو بر قلب دشمن نابكار حمله برديم.
با دميده شدن سپيده صبح ، من و چند نفر از دوستان كه از بقيه جدا افتاده بوديم ، در برابر دشمن تنها مانديم و همه مهمات ما تمام شد. با آرپي جي هاي باقيمانده نيز چند تانك عراقي را از بين برديم و چون ديگر راهي براي فرار يا مقابله نبود، بناچار اسير شديم.
بعد از به اسارت در آمدن ، دستها و چشمهاي ما را بستند و از شهري به شهر ديگر بردند تا به بازداشتگاه بصره رسيديم . در آنجا وقتي فهميدند بسيجي هستم ، خيلي اذيتم كردند. بيست و چهار ساعت تمام مرا به يك ميله بستند و با كابل و باتوم زدند و حتي از سوزاندن ريشم هم دريغ نكردند . اتاقي كه ما چهل نفر در آن بوديم خيلي كوچك و تنگ بود، بطوريكه ايستاده هم نمي شد استراحت كرد.
يك حوض كوچك توي حياط بود كه تمام بچه ها كه پانصد نفر بودند مي شدند ، با آب آن وضو گرفتند . ما اسم آن را «حوض خونين» گذاشته بوديم.