qذلت نفاق ...
عراقي ها مجله منافقين (مجاهدين) را براي ما مي آوردند و مجبورمان مي كردند آن را مطالعه كنيم. از جمله مطالبي كه در مجله مذكور به چشم مي خورد عكس سران منافقين و جمعي از زنان و دختراني بود كه با روسري هاي قرمز رنگ در آن گروه فعاليت داشتند. در همين رابطه اولين كسي كه وارد اردوگاه شد ، ابريشمچي بود كه به همراه او عده اي مرد مسلح و تعدادي هم از همان زنان و دختران مسلح با همان روسري هاي قرمز آمده بودند . آنها در حياط اردوگاه يك بلندگو نصب كردند و در آن طرف سيم خاردار ، ابريشمچي خائن ميكروفن را به دست گرفت و گفت: «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران و به نام مسعود و مريم» ، و هنوز كلمات «هموطنان عزيز » را كاملاً اداء نكرده بود كه اسراي ايراني يكباره با خشم بلندگو را از زمين كندند و بوق آن را زير پا له كردند .
اردوگاهي كه ما در آنجا ايام را سپري مي كرديم، از سه قسمت تشكيل شده بود كه در دو قسمت آن اسراي ارتش و در قسمت ديگر برادران سپاهي در بند بودند . اين سه قسمت به وسيله ديوارهاي بلندي از يكديگر جدا مي شد و در هر قسمت هفتصد و پنجاه اسير بسر مي بردند و با وقوع اين رخداد تمام اسراي قسمتها با سردادن شعار مرگ بر رجوي و مرگ بر ابريشمچي و مريم و مرگ بر صدام ، اقدام به تخريب و از بين بردن ديوارها كردند و آنها را از ميان برداشتند.
منافقين كه اين اعتراض شديد اسرا را ديدند ، با مسلح كردن سلاحهاي خود قصد تير باران ما را كردند كه با مخالفت بعثي ها مواجه شدند. عراقي ها نيز در قبال مخالفتشان نسبت به كشتار اسرا قول جوابگويي اين شورش را به منافقين دادند و آناً اقدام به سركوبي ما كردند و با كابل و باتوم و نبشي و…. وارد عمل شدند و پس از ضرب و شتم شديد، ما را داخل آسايشگاه ها كردند و درها را بستند و رفتند و تا سه شبانه روز هم نه به سراغمان آمدند و نه از آب و غذا خبري شد، تا اينكه در تاريخ 7/4/68 يعني سه شب بعد از تظاهرات آمدند و از بين هفتصد و پنجاه اسير آسايشگاه ما، يكصد و پنجاه نفر را كه همراه سايرين در تظاهرات شركت جسته بودند ، جدا كردند و گفتند كه براي فردا صبح و پي آمدهايش خودتان را آماده كنيد. لذا در همان شب ساير برادراني كه نامشان در ليست يكصدو پنجاه نفري نبود، با سردادن گريه ، نگران سرنوشت ما بودند و اظهار مي داشتند كه در پي وقوع اين حادثه ، احتمالاً شما را به شهادت خواهند رساند و در غير اين صورت به زندان استخبارات منتقل خواهيد شد. ما نيز ضمن دلداري آنها و دعوت به صبر و توكل به خدا، يادآور شديم كه وصيتنامه خود را دوباره تمديد مي كنيم.
به هر حال، آن شب با همه نگرانيهايش سپري شد و صبح روز بعد بعثي ها بعد از بازكردن در آسايشگاه ، نام يك يك ما را خواندند و به بيرون زندان هدايتمان كردند و از ساعت هفت صبح تا دو بعد از ظهر به ضرب و شتم ما پرداختند و سپس تعدادي اتوبوس دو در آوردند و ما را سوار كردند . پنجره هاي اطراف اتوبوس را با پليت و ورق مسدود كرده و بجز شيشه جلو راننده ، ديوارهاي قابل رويت اطراف اتوبوس ها را تماماً بسته بودند و اين امر موجب مي شد تا ما نتوانيم مسيرهاي حركت و يا كلاً فضاي بيرون را مشاهده كنيم. انگار اين اتوبوس ها صرفاً جهت انتقال زنداني طرح ريزي و ساخته شده بودند. خلاصه چند ساعتي را كه در راه بوديم ، فقط از طريق شيشه جلو مي توانستيم بيرون را ببينيم.
به هر حال ، پس از طي مسافتهاي طولاني ، از طريق همان شيشه جلو ، چشممان به تابلويي در حاشيه جاده خورد كه روي آن حروف لاتين يو. كي. ام. 15 تكريت نوشته شده بود و آنجا بود كه من فهميدم در محدوده پانزده كيلومتري شهر تكريت هستيم و در همان حوالي بود كه اتوبوس وارد يك جاده خاكي شد. هنوز مقدار زيادي از راه را طي نكرده بوديم كه ديوارهاي اردوگاهي را پيش روي خود ديديم و اتوبوسها وارد اردوگاه شدند. آنجا اردوگاه 17 تكريت بود.
در آنجا هم مثل ساير اردوگاه ها هر روز به ضرب و شتم و آزار و اذيتمان مي پرداختند . حتي يكي از آزارهايشان اين بود كه بيل به دستمان مي دادند و مي گفتند گودال حفر كنيد و پس از حفر گودال ، ما را تا گردن در آن چاله قرار مي دادند و دوباره آن را از خاك پر مي كردند و فقط سرمان از خاك بيرون بود، بطوري كه اگر كسي از دور صحنه را مشاهده مي كرد ، در يك لحظه مي انديشيد كه سر عده اي را از بدن جدا كرده و روي زمين قرار داده اند .
در همين رابطه يكي از درجه داران گارد رياست جمهوري عراق كه در جنگ پاي راستش را از دست داده بود و در عوض با پاي مصنوعي را ه مي رفت و دائماً با دست به آن پاي مصنوعي اشاره مي كرد و مي گفت اين پاي مرا شما ايرانيها قطع كرده ايد ، آن روز هم به دليل وجود همان كينه هاي يزيديش به راننده يك لودر دستور داد تا همه ما را زنده به گور كند. اما به لطف خدا يكي ديگر از درجه داران بعثي مخالفت كرد و آن دستور عملي نشد.
بالاخره ما به فكر چاره اي افتاديم و آن عبارت بود از اينكه با عراقي ها درگير شويم و چون مبارزات مختلف و اعتراضاتمان شروع شد، عراقي ها به منظور كنترل بيشتر شكنجه هاي بيشتري را اعمال كردند، اما اين شيوه هم كار ساز نبود. لذا مجبور شدند حاج آقا ابوترابي را به نزد ما بياورند ، چون مي دانستند كه ما از حاج آقا حرف شنوي داريم و به همين دليل كه برايش احترام خاصي قائليم ، به رهنمودهاي محتاطانه و در عين حال مبارزانه اش عمل خواهيم كرد.