وقتي اصرار آنها را ديد ، قبول كرد و گفت: «به اين شرط كه هر كجا رفتيد ، بگوييد كه من ممكن است صبح روز عروسي ام شهيد بشوم، اگر قبول كردند، مي پذيرم.» به او پيشنهاد شد فرماندهي قرارگاه امام حسين (ع) تهران يا فرماندهي يك لشكر مستقر در اهواز را بپذيرد ، قبول نكرد و گفت: «دوست دارم فقط در خط مقدم جبهه باشم» در جبهه شوخ و بذله گو و با نشاط بود و شادماني در چهره اش موج مي زد. وقتي به يكي از بچه ها كاپشن نرسيد با وجود سرماي شديدي كه در منطقه بود ، كاپشن خودش را در آورد و به او داد.
روزي در چادر نشسته بوديم. پرتقال آوردند. هر كس سهم خود را گرفت. علي دانه اي برداشت و در همين حال گفت: «برادران همه خورده اند؟ » گفتيم: «بله.» پرسيد : «عزيزان خط مقدم چه؟» گفتيم : «دقيقاً نمي دانيم.» پرتغال را گذاشت سر جايش و گفت: «هر وقت مطمئن شدم كه همه خورده اند ، من هم مي خورم.»
يك روز كه به سنگر ما آمد ، به احترامش برخاستيم و يك پتو سربازي تا كرده و با آن برايش جايي درست كرديم كه روي زمين نمناك ننشيند، اما او ننشست. او را به جان امام قسم دادم. با ناراحتي نشست. پرسيدم: «چرا ناراحتيد ؟» گفتند: «آيا اين درست است كه همه شما روي زمين نشته باشيد و من روي پتو؟ » بعد مهلتم نداد و پتو را به يك طرف انداخت و روي زمين نشست و با خيال راحت ، كلام آسماني او در فضا پاشيده شد.»