qسومين روز محاصره                            

سنگري كه در آن جاي گرفتيم ، فقط اسمي از يك سنگر داشت زيرا بسيار كوچك بود، به طوري كه مجبور شديم چمباتمه بزنيم. دعا كه شروع شد ، هق هق بچه ها بالا گرفت. صداي كسي كه دعا مي خواند ، در بغض شكسته در گلوي بچه ها گم شده بود و اشك سيلاب گونه از چشمانشان روان بود. همه از خود بي خود و فرورفته در هاله اي از ايمان. كسي را ياراي دل كندن از اين حال نبود. فضا، فضاي كاملاً روحاني شده بود.

من كمتر در حال دعا بودم و گوش به دعا و هوش و حواس به دشمن داشتم. شبيخون غافلگير كننده؛ هجومي در سكوت ؛ چنان كه كرده بودند و هر آن انتظارش مي رفت كه دوباره آغاز كنند.

سنگر گود بود و ما فرورفته در آن. خستگي بيش از حد در دقايقي ما را مجبور به چرت زدن مي كرد. سر را بالا گرفته و در حالي كه آسمان را نظاره مي كردم، همراه بچه ها زمزمه دعايم بلند بود. اسير عراقي هم كه در گوشه اي با دست و پاي بسته افتاده بود، در يك حالت روحاني فرو رفته بود. با كمي دقت مي شد قطرات اشك را بر گونه هايش ديد و زمزمه حزن انگيزش را شنيد. ياد لحظه اي افتادم كه بچه ها آن دو را اسير كرده بودند . در جيب او كه اينگونه از خود بي خود شده بود، عكسي از امام يافتيم و موجي از خوشحالي بچه ها را فرا گرفت.

شور و هيجان بچه ها هر لحظه بيشتر مي شد. دعا به امام جعفر صادق (ع) كه رسيد، در يك لحظه ناخود آگاه سرم را بالا گرفتم و از چيزي كه مشاهده كردم، خشكم زد. سه سرباز عراقي در حالي كه نيششان تا بناگوش ، به حالت تمسخر ، باز بود، لوله هاي تفنگ را رو به ما نشانه رفته بودند. بهت زده به بچه ها نگاه كردم. آنها در همان دنياي خود فرو رفته بودند. زمزمه دعا و هق هق گريه. هيچ كاري از من ساخته نبود. با كوچكترين حركتي كه مي كردم امكان داشت آنها ما را به گلوله ببندند و قتل عاممان كنند. و تنها زير لب زمزمه كردم: «خدايا خودت به دادمان برس.»

دعا كه به قسمت «يا وجيهاً عند الله » رسيد. بچه ها از ته دل، اين تكه را زمزمه كردند. در اين هنگام متوجه شدم كه عراقي ها با چشماني گرد شده از وحشت ، چند ثانيه اي به هم نگاه كردند و بعد پا به فرار گذاشتند . درنگ و ترديد جايز نبود. دعا را قطع كردم و فرياد زدم :‌ «آنها را بكشيد نگذاريد فرار كنند!»

مجلس دعا به هم ريخت و همگي از سنگر بيرون پريديم. در اين هنگام صداي رگبار مسلسلي بلند شد و دقايقي بعد جسد آن سه عراقي در چند متري ما بر زمين افتاد.

اشك در چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم و. به آرامي گفتم: «خدايا تو را شكر كه بهترين ياور هستي براي درماندگان.»

                            

qديگر از آمدن نيروها مأيوس شده بوديم و خودمان بايد راه چاره اي پيدا مي كرديم . بار ديگر با ستار تماس گرفتم و وضعيتمان را به آنها اطلاع دادم. تأكيد آنها اين بود كه باز هم بمانيم . تماس با مقر كه پايان يافت ، متوجه شديم كه صداي خش خشي از لاي علفزارها شنيده مي شود. يكي از بچه ها بلند شد و به طرف صدا رفت لحظه اي بعد، به آرامي جلو آمد و با اشاره انگشت جايي را نشان داد و گفت: «آن طرف ، لاي بوته ها ، دو عراقي كمين كرده اند.» در كمال خونسردي بچه ها را از چند سمت به طرف آنها روانه كردم. چند دقيقه بعد آن دو در محاصره ما قرار داشتند و ناگزير بدون هيچگونه مقاومتي تسليم شدند. بعد از اينكه دستهايشان را بستيم، آنها را جلو انداختيم و به محل استقرارمان برديم. آنها پريشان بودند و مضطرب. يكي از بچه ها با ديدن آنها گلنگدن را كشيد و خواست تا هر دوي آنها را بكشد. او را آرام كردم و گفتم : «بايد از آنها اطلاعات بگيريم.» آنها عرب زبان بودند و مشكل مي توانستيم گفته هايشان را درك كنيم . دنبال يك مترجم مي گشتم كه يكي از بچه ها گفت: «برادر حكمت پناه مي تونه با آنها صحبت كنه.» با شنيدن نام او يك دفعه ياد آن پير عابد افتادم . او مردي بود باتقوا و داراي تحصيلات عالي. برادر حكمت پناه را نزد آن دو عراقي برديم. بعد از اينكه او يكسري حرفهاي عربي را با آنها رد و بدل كرد، رويش را به طرف ما گرداند و گفت: «يكي از آنها بعثي است . آن رذل هيچ اطلاعاتي به ما نمي دهد.»

اطلاعات چنداني نتوانستيم از آنها بدست آوريم. مانده بودم كه با آنها چكار بكنم. در وضعيتي كه ما داشتيم، نگهداري از آنها مشكل بود و چاره اي جز كشتن آنها نداشتيم. چند نفر از بچه ها را صدا زدم و گفتم : «آنها را ببريد و در نخلستان تيرباران كنيد.» بچه ها آنها را پيش انداختند و آماده حركت بودند كه چند نفر ديگر از بچه ها شروع به التماس و درخواست كه كشتن اسير گناه دارد و ما نبايد آنها را بكشيم.

نگاهم به چهره وحشت زده آن دو عراقي بود و حواسم در پي درخواستهاي مكرر بچه ها . بچه ها چنان عاجزانه در خواست بخشيدن آن دو عراقي را مي كردند كه ديگر جاي هيچگونه ضديتي با درخواست آنها را نمي ديدم. از اين همه محبت و رحمي كه بچه ها داشتند، شگفت زده شده بودم. آنها با چشمانشان ، تكه تكه شدن دوستان همرزمشان را ديده بودند، اما در اينجا مردانگي و رفعت اجازه نمي داد كه شاهد قتل آن دو عراقي باشند.

                             

qبعد از اين تلاش بيهوده ، بچه ها به سر كارهاي اولشان بازگشتند . به سيد هادي نگاه كردم همچنان در نوك پيكان مشغول ديده باني بود. در اين هنگام متوجه شدم كه او بار ديگر با شتاب به سمت من شروع به دويدن كرد. از حركت او تعجب كردم. به نزديكم كه رسيد آشفتگي در چهره اش به وضوح مشخص بود. از بس با سرعت دويده بود، نفس نفس مي زد. با تعجب پرسيدم : «چي شده سيد هادي دشمن حمله كرده؟» او در حالي كه سعي مي كرد هيجانش را پنهان كند گفت: «نه برادر . مي خواهم چيزي به شما بگويم .» قبل از اينكه حرفي بزنم گفت: «دقايقي قبل براي چند لحظه از شدت خستگي خوابم برد . ديگر نمي توانستم طاقت بياورم. وقتي چشمانم بر هم آمد خواب ديدم ، يك سيد بلند قامت كه شال سبزي بر كمرش بسته بود ، بالاي سرم آمد . همراه او يك جوان سيد قد بلند هم حضور داشت. از من پرسيد : «چيه سيد، چرا ناراحتي ؟ تمام ماجرا و مشكلاتي كه داشتيم براي آن سيد بزرگوار تعريف كردم. بعد از اينكه سخنانم تمام شد، او لبخندي زد و گفت: ناراحت نباش سيد، من هستم! به بچه ها بگو متوسل شوند به حضرت مسلم. اين جمله را كه شنيدم ، يكدفعه از خواب پريدم. »

از شدت هيجان چشم از دهانش بر نمي داشتم. حرفهايش كه تمام شد رو به او كردم و گفتم : «سيد هادي ، بهتر است اين خواب را براي بچه ها نقل كني .»

سيد هادي با شنيدن اين حرف راه افتاد و خوابش را براي بچه ها تعريف كرد. با شنيدن اين خواب اشك شوق از چشمان همه باريدن آغاز كرد.

نور اميدي كه در دلم تابيده بود دلم را گرم مي كرد. با خود فكر مي كردم: آقا حتماً امشب كمك و عنايتي خواهد كرد. از اينكه ساعاتي پيش دلم را به تانك غنيمتي خوش كرده و غروري كاذب وجودم را در بر گرفته بود، شرمنده بودم. زير لب اين شعر را زمزمه مي كردم:

لب تشنه اگر آب نبيند سخت است      سرباز گر رخ فرمانده نبيند سخت است 

همانگونه كه مي رفتم و با لبي خندان به بچه ها سفارش مي كردم كه دعا كنند. و آنها خيلي زود دوباره رفتند توي حال. صداي زمزمه دعا همراه با بغض تركيده در گلوها دوباره بالا گرفت. تقريباً دو ساعتي از ظهر مي گذشت، دوباره با مقر تماس گرفتم. «حاجي» آن طرف خط بود، صدايم را كه شنيد فوراً گفت: «خودتان را آماده كنيد كه گردان مسلم بن عقيل آماده است تا به قوت تمام به خط بزند.»

نقطه اميدي قوي در دلم زنده شد. ياد خواب سيد هادي افتادم. موضوع را به بچه ها گفتم و تأكيد كردم كه خود را آماده نبردي سرنوشت ساز بكنند.