qجور دوست

در“ گروهان يك شهادت “ ، شهيد“ حسن رحيمي “ فرمانده دسته بودومن بي سيمچي او.چون سنم كم بودشبها معمولاً موقع نگهباني خوابم مي بردواوخودش وظايف مرابه عهده مي گرفت .وقتي در“مهران “ بوديم يك شب متوجه سروصداي تانكهايي شديم كه به سمت مادرحركت بودند.دقت كرديم .معلوم شدعراقيها هستند.

درآن محورماجمعاً بيست نفرنميشديم .شهيد “رحيمي “پيشنهاد داد كه همگي از سنگرها بياييم بيرون وسروصداكنيم .همديگررابادادوفريادصدابزنيم وخلاصه شلوغ كنيم تادشمن تصوركندتعداد نفرات ماخيلي زياداست .اتفاقاً همين طور شد.آنها به خيال اينكه مالابدحمله كرده ايم ودرحال پيشروي هستيم ،سروته كردندورفتند