qبا خودكارفرم را پاره كرد .

فروردين ماه سال 61  براي اعزام به جبهه رفتم بسيج . بعد از كلي خواهش و تمنا و اما و اگر قبول كردند و فرم اعزم دادند تا سر فرصت در خانه آنها را پر كنم . پدر كه نداشتم ، از برادرم خواهش كردم مشخصات خودش را بگويد من بنويسم و بعد بعنوان ولي آن را امضاء كند .

 خودكار را از دستم گرفت كه : خودم مي نويسم و امضاء مي كنم . قلم را محكم روي كاغذ كشيد و فرم را پاره كرد . و به سرزنش كردن من پرداخت : خجالت نمي كشي . تو با اين سن و سال بروي جبهه ، مردم به ما چه مي گويند ؟ دلم شكست . خيلي ناراحت شدم . اما بايد راه چاره اي پيدا مي كردم . با قصه خوردن كه كار درست نمي شد و فكري به سرم زد . رفتم سراغ برادر بزرگترم و دروغي گفتم كه براي گلگير سازي در سپاه استخدام شده ام ،‌ بيا سپاه و يك برگه را امضاء كن . در بين راه در گوشش خواندم كه البته ممكن است كه به شما بگويند كه اگر لازم بشود برادر شما را به جبهه مي فرستيم و هيچ بعيد نيست كه او شهيد ،‌ مجروح ، و يا اسير بشود . تو هم بگو من همه را قبول دارم . آنها با اين حرف مي خواهند ما را امتحان كنند وگر نه جبهه اي در كار نيست بنده خدا تاملي كرد و گفت : نكند كلاه سرم بگذاري ؟ گفتم : اختيار داري . به اين طريق او را بدون اطلاع از دعواي بين من و آن برادر ديگرمان بردم دفتر اعزام اتفاقاً همه پيش بيني ها درست درآمد و همه آنچه صحبتش بود مطرح شد . رنگ و روي برادرم سرخ شد ، من هم كه جاي خود دارد . قلبم به شدت مي زد كه نكند يك دفعه تغيير عقيده  بدهد . اما بخير گذشت . روز ديگر ما را به آموزش بردند و بعد به استان “‌ كردستان ” كامياران فرستادند . يك روز كه تازه از عمليات برگشته بودم سر و كله برادرم پيدا شد . گفت : جناب صافكار ممكن است بگويي در اين كوه و كمر ،‌ تعمير گاه شما كجاست . همديگر را بغل كرديم و بوسيديم .در اعزامهاي  بعد سه بار مجروح شدم و اكنون جانباز 30% هستم . آخرين مسئوليتم در جبهه فرماندهي “‌ گردان ويژه خيبر ”‌بود .