با
خودم گفتم از كجا معلوم تا من بزرگ شوم جنگ تمام نشود . لذا به بسيج مراجعه
كردم و فرم گرفتم . خدا هم كمكم كرد و از سن و سالم ايراد نگرفتند . روز اعزام
به بهانه مدرسه و بدون اطلاع خانواده ، نسخه دارو مادرم را برداشتم و از خانه
زدم بيرو ن .مي دانستم لا اقل تا غروب كسي دنبالم نمي آيد ـ چه خيال باطلي !
همسايه مادر بزرگم گويا مرا ديده و خانواده را خبر كرده بود . آمديم “ كرمانشاه
” . شب رسيديم اعزام نيرو از ميني بوس كه پياده شدم عمويم پاي ركاب مچ دستم را
گرفت و گفت : كجا ؟ اقلاً خداحافظي مي كردي و بعد
مي رفتي . حالا بيا جلو در پادگان ، پدرت هم آمده ، او را ببين و برگرد از
دوستم “علي ”كه جسته اش از من ريزتر بود خواستم همراهم بيايد ،كه يعني به
ملاحظه او كاري با من نداشته باشد و ببينند كه از من كوچكتر هم آمده رسيدم
نزديك در . ماشين بابايم را ديدم . عمويم گفت : سوار شو . امتناع كردم . گفتم
“علي ”هم بايد سوار شود ، اما او سوار نشد .
ماشين را روشن كردند ومي خواستند گازش را بگيرند و بروند كه ترمز دستي را گشيدم
و سرم را از شيشه كردم بيرون و فرياد زدم :“علي ” به انتظامات بگو يك نفر را
دزديدند . اما ديگر دير شده بود كاري از دستم ساخته نبود گريه مي كردم . گفتم :
به پليس راه كه برسيم مي گويم اينها مرا ربوده اند به پدرم
گفتم : روز قيامت جواب ابي عبدالله (ع) را چه مي دهي مگر او طفل
شير خواره اش را در اين راه نداد . در طول راه كه شصت كيلومتر تا “اسلام آباد
” بود غير از گريه و اعتراض ، فقط به بازگشت فكر مي كردم به خانه كه رسيديم وقت
شام بود . مادرم سرو سينه زنان آمد و مرا در آغوش گرفت گفت : شام حاضر
است اما كي مي توانست شام بخورد . نماز خواندم . بعد از نماز همه دورم حلقه
زدند . مادرم مي گفت : اگر تو بروي من دق مي كنم . پدرم مي گفت : تو هنوز بچه
اي . داييم مي گفت : درست را بخوان ، تابستان برو . به بهانه خستگي به رختخواب
رفتم .
ساعت حدودده ونيم شب بود.نوار مصيبت امام رضا (ع)را جوادش را خيلي دوست دارد
هركس امام را به جان جوادش قسم بدهد هر حاجتي داشته باشد برآورده مي شود . حالم
منقلب شد حضرت رابه جان جوادش سوگند دادم . فكر برگشتن به منطقه از ذهنم گذشت
. حالا ساعت يازده بود همه اعضاء خانواده خواب بودند . لباسهايم را پوشيدم
آهسته آمدم داخل حال يك نفر سرفه كرد . در جا خشك شدم . در را باز نكردم تا سرو
صدا نشود . بالاي بشكه اي رفتم كه گوشه حياط بود . يك آن بشكه لغزيد قلبم
گرفت . اگر برگردد چه مي شود ؟ باعجله به آن طرف پريدم و از روي لاستيكهاي
ماشين كه آنجا چيده شده بود به داخل كوچه و به سرعت دور شدم . مشكل ديگر ،
اعزام نيروي “باختران ” بود كه آن را بلد نبودم به منزل يكي از دوستانم
رفتم . پدرش گفت : رفته خانه شما تا لباسهاي اضافيت را كه به او داده بودي به
خانواده تحويل بدهد . برق از چشمانم پريد . سراسيمه خودم را به خانه رساندم و
ديدم بحمدالله خبري نيست . امن و امان است . برگشتم مركز شهر و سوار ماشين شدم
و به “باختران ” آمدم . ساعت يك بامداد رسيدم پايگاه صلواتي و آنجا خوابيدم
صبح زود بعد از نماز خودم را به اعزام نيرو رساندم . بچه ها كه ديگر تصور نمي
كردند من بتوانم برگردم از ديدنم خيلي خوشحال شدند .
داشتم ماجراي فرار را براي دوستان تعريف مي كردم كه پدرم آمد داخل : سلام عليكم
. مثل يخ وا رفتم اما ظاهراً ديگر پدر پدر قبلي نبود . دست گذاشت روي
شانه ام و گفت : حالا كه مي خواهي بروي برو ، خدا پشت و پناهت باشد . راستي پول
نمي خواهي ؟ از آنجا يكسره به “كردستان ”اعزام شديم .