دوباره گفتم : حاجي جان ، عربي حرف نزن ممكن است بچه ها خيال كنند ما
عراقي هستيم ،آنوقت دخلمان را را در مي آورند ديديم باز گوش نكرد . با عصبانيت
برگشتم بگويم چرا حرف حاليت نمي شود كه چشمم افتاد به يك عراقي سبيل از بنا گوش
دررفته . اول حسابي جا خوردم . ولي بعد او را زدم و زخميش كردم . سيبيلهايش را
گرفتم و باحرص گفتم : پدر سوخته مي گشمت ؟
|