q فرمانده حقيقي
چشمهايم خيس بود و حس شرمساري مانند خون در رگهايم جريان داشت. به طرف آسايشگاه كه مي رفتم ، احساس مي كردم انگار زمين زير پايم خالي مي شود. انگار زمين مي خواست بشكافد و مرا در خود فرو برد. از ديدن آن صحنه شگفت حالم متغير شده بود و گام از گام كه بر مي داشتم، سنگيني كوهها شانه هايم را مي شكست، به هر نحوي بود خود را به آسايشگاه رساندم، اغلب بچه ها در خواب بودند و بعضي ها نيز به جهت آمادگي براي رزم شب كه آنوقت ها «خشم شب» مي گفتيم، با پوتين و لباس خوابيده بودند «خاموشي» زده شده بود و ساعت از ده نيز گذشته بود ، اما من بي اعتنا به خاموشي ، چراغها را روشن كردم ، بعضي از بچه ها بيدار شدند و من صحنه اي را كه ديده بودم برايشان تعريف كردم. همه در بهت و حيرت فرو رفتند و سرها را زير انداختند . من گفتم : با اين حال، ما بايد بميريم كه فرمانده سپاه بيايد اينجا و …
و بلند شديم كه از آسايشگاه بيرون برويم. در اين حين تجلايي1 از راه رسيد و گفت : «چه خبر است، كجا داريد مي رويد؟»
جواب داديم : مي رويم نظافت كنيم!
گفت: چه كسي به شما گفته است ، نظافت كنيد؟
و رو كرد به من و گفت : چه اتفاقي افتاده است كه ساعت 11 شب به فكر نظافت افتاده ايد؟
گفتم: ساعت حوالي ده بود كه من به طرف دستشويي رفتم و در آنجا صحنه اي را ديدم كه همه را تكان داده است. علي آقا! مي دانيد كه آب كم است و بچه ها براي استحمام و قضاي حاجت به آبي اندك قناعت مي كنند و به همين جهت دستشويي ها را نيز نمي توانيم نظافت كنيم. من با چشمان خودم ديدم كه آل اسحاق ـ فرمانده سپاه ـ آستين هايش را بالا زده و با تكه اي اسفنج دستشويي ها را مي شويد، من از فرط خجالت برگشتم و اكنون مي رويم از فرمانده سپاه عذر خواهي بكنيم، مي رويم تا خودمان نظافت كنيم.
علي سر به زير افكند و سكوت كرد و ما به اتفاق برادران به طرف دستشويي ها رفتيم. در آنجا از فرمانده سپاه خبري نبود. آل اسحاق رفته بود ، اما دستشويي تميز تميز بود. حتي آفتابه ها را هم پر كرده بود…
آل اسحاق رفته بود . هيچكس حرفي نزد و همه سرافكنده و مبهوت به آسايشگاه برگشتيم… اما بعد از آن پادگان خيلي تميز بود!
1 - قائم مقام فرماندهي لشكر 31 عاشورا