q  قهرمان حقيقي

صبحدم عازم بود. وقتي از من خداحافظي مي كرد، مرا به حضرت زهرا (س) قسم داد و گفت: «مرا حلال كنيد، من پدر خوبي براي بچه ها و همسر خوبي براي شما نبوده ام» گفتم: « باشد» گفت: «اينطوري نمي شود بايد از صميم قلب حلالم كني، من مطمئنم كه ديگر بر نمي گردم.»

علي رفت و من ماندم و انتظار. علي با حال و هوايي ديگر منزل و شهر را ترك كرد. من ماندم و فكر اينكه علي خودش در آخرين لحظات خداحافظي گفت: «مطمئنم كه ديگر بر نمي گردم.» يادم آمد كه قبل از رفتنش ، با هم به زيارت مزار شهداء رفتيم. وقتي از كنار مزار شهيدان مي گذشتيم ، رو به من كرد و گفت: «خدا كند جنازه من به دست شماها نرسد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «برادران ، بسيار به من لطف دارند و مي دانم كه وقتي به زيارت مزار شهيدان مي آيند، اول به سراغ من خواهند آمد ، اما قهرمانان واقعي جنگ شهيدان بسيجي اند دوست ندارم حتي به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم، تازه اگر هم جنازه ام به دستتان رسيد، يك تكه سنگ جهت شناسايي خودتان روي مزارم بگذاريد و بس.»