وقتي پيش بچه ها رسيدم ، صداي تيراندازي قطع شده بود. من اصغر آقا را
نديدم، گفتم: «اصغر آقا كجاست؟». اصغر آقا را نشانم دادند . در شيب خاكريز بود…
تير به دهانش اصابت كرده بود و
از پشت سرش در شده بود. سرش روي خاكريز افتاده بود و خون بر خاكريز جاري بود…
علي آقا با علاقه اي كه به
اصغر قصاب داشت، خيلي ناراحت بود، اما همچنان با طمأنينه و اطمينان كار مي كرد.
در اين حين، بي سيم چي گردان سيد الشهداء (ع) از راه رسيد. گفتم: «پس گردان چه
شد؟» گفت: «گردان نتوانست بيايد و از روستا فقط من رد شده ام»
صداي تانكهاي دشمن از طرف
اتوبان هر لحظه شنيده مي شد و ما شش نفر بوديم و بايد از آنجا مي رفتيم.
خاكريز بعدي حدود 15 متر از
خاكريز ما فاصله داشت و ما از پشت آن خاكريز خبري نداشتيم. علي آقا گفت: «من مي
روم به خاكريز بعدي و از آنجا به جلو تير اندازي مي كنم، تا ببينم موقعيت چگونه
است و نيروهاي دشمن كجا هستند و از كدام طرف بايد برويم.» و پس از آن به طرف
خاكريز بعدي رفت. وقتي به خاكريز رسيد، لحظه اي بلند شد تا نگاه كند… بلند شدن و افتادن همزمان بود.
تير به قلبش اصابت كرده بود.
خيلي آرام و آهسته دراز كشيد، بي آنكه دردي از جراحت بر رخسارش هويدا باشد، حتي
«آخ» هم نگفت. با دست اشاره اي كرد، كه آن اشارت را در نيافتيم. «آيا نقطه
عبورمان را نشان مي داد؟ مهمات را جويا بود، يا آب مي خواست ؟» گفتيم: «اگر
مهمات را مي پرسيد كه الان مي رسد و اگر آب مي خواست كه
… »
خود علي آقا گفته بود: «قمقمه
هايتان را پر نكنيد ، ما به ديدار كسي مي رويم كه تشنه لب شهيد شده است.»
آرام چشمانش را بست و صورتش
گلگون شد.