qقاطر سواري...                     

بعد از عمليات ، خسته و كوفته به طرف «مريوان» حركت كرديم. بيست روز در مريوان ، در مسير دزلي ـ مريوان ، در حركت بوديم. اما كار مهمي انجام نداديم. روزها تند و سريع از پي هم مي گذشتند.

هر بار كه از عمليات برون مرزي بر مي گشتم، حال خرابي داشتم. كوه و كمر ديگر رمقي برايمان نمي گذاشت. آن وقت فرصت دور هم نشستن و شوخي كردن بود. همه هم سن و سال بوديم. در كنارمان بچه هايي از كاشان و قم هم بودند. شوخ طبع ترين فرد هم كسي نبود جز «تقي رستگار» كه هميشه منتظر ما مي ماند تا از برون مرزي برگرديم. آن وقت مزاح هايش را شروع مي كرد. رستگار شاد و دل زنده بود؛ با طبع بلند و خوش خلق.

يك بار كه از برون مرزي بر مي گشتيم ، ديديم رستگار صدايم مي كند: «علي ، بيا!»

به طرفش دويدم . كنار قاطري ايستاده بود و مي خنديد.

ـ چه كار داري؟

ـ بيا ببين من چه طور قاطر سواري مي كنم!

همان طور كه حرف مي زد، روي قاطر پريد و سوار شد. مي دانستم كمي قاطر سواري بلد است، اما بايد سر به سرش مي گذاشتم . نگاهي به اطراف انداختم . چوب بلند و محكمي را گير آوردم و به طرف قاطر رفتم.

ـ خوب ، نشان بده ببينم چه طور سوار مي شوي.

ـ فقط تو نگاه كن. الان مي خواهم با اين قاطر مثل اسب بتازم.

تقي به آرامي ضربه اي با پا به دو طرف شكم قاطر كوبيد. قاطر كه حركت كرد، به دنبالش دويدم. چوب را در هوا بلند كردم و محكم به پشت قاطر كوبيدم. قاطر نعره اي كشيد و با تمام سرعتي كه داشت، به جلو دويد . تقي هر چه سعي كرد قاطر را آرام كند ، نشد كه نشد. تازه نزديك بود چند بار هم از قاطر پايين بيفتد. با هر مصيبتي بود، خودش را نگه داشت.

ناگهان نگاهم به ايوان جلو حياط كه رو به روي قاطر بود، دوخته شد. بعد از ايوان باغچه بود. ترسيدم . مي دانستم كه تمام قاطرها به محض اين كه به ان جا ميرسند، توقف مي كنند. ولي قاطر تقي همان طور بي محابا مي دويد. ناگهان در برابر نگاهم ، قاطر ايستاد و تقي را با ضربه اي محكم از روي خود به طرف بالا پرتاب كرد. تقي ، به هر جان كندني بود، خودش را از گردن قاطر آويزان كرد تا پايين نيفتد. براي يك لحظه نگاه قاطر و تقي به هم افتاد.

به سرعت خودم را به تقي رساندم. هم ترسيده بودم و هم مي خنديدم. حال عجيبي داشتم. تقي با اين كه بچه  نترسي بود، ولي انگار كمي ترسيده بود. نگاهش كردم. چهره اش عرق كرده بود و مي خنديد. دستانش را كه از گردن قاطر جدا كرد، با خنده گفتم: «تقي ، بيا يك بار ديگر هم سوار شو!»

جريان قاطر سواري تقي رستگار به گوش همه رسيده بود . به جز «رضا محمدي» آن روز رضا محمدي لباس كردي گشادي پوشيده و هوس قاطر سواري به سرش زده بود. بي ميل نبودم همان بلايي كه بر سر تقي رستگار آورده بودم، بر سر اين هم بيايد. محمدي بي خبر از همه جا گفت: «بيا برويم قاطر سواري»

با هم به قاطر رسيديم. رضا محمدي به خيال خودش زودتر سوار قاطر شد و فكر كرد سرم را كلاه گذاشته است. از فرصت استفاده كردم و همان چوب را دوباره برداشتم. محمدي نگاهم كرد، اما متوجه جريان نشد . قاطر كه حركت كرد، چوب را به هوا بلند كردم و باز دوباره همان ضربه و همان عرق كردن قاطر و به سرعت دويدن. محمدي قبل از رسيدن به كف باغچه حياط، با يك دست افسار قاطر را گرفت و آرام خودش را به زمين رساند. باز دوباره همان خنده ها بود و شادي ها. بي اين كه ذره اي رنجش در اين شوخي ها باشد.