qآشپزي جنگي...                     

در اين چند روز و از خيلي وقت پيش كه در بانه مستقر شده بوديم، رنگي از غذاي گرم به چشم نديده بوديم . غذايمان هميشه خدا كنسرو بود. انگار هيچ وقت اين كنسرو ها تمامي نداشت. از خيلي وقت پيش ، ارتش قول داده بود كه يك آشپزخانه صحرايي براي ما درست كند. ولي بايد خودمان دست به كار مي شديم و پيشبند آشپزي را به كمر مي بستيم.

زمزمه پختن غذاي گرم در ميان بچه ها پيچيده بود. همه بچه ها با روي باز از اين طرح استقبال كردند. انگار هيچ كس جرأت انجام اين فداكاري را نداشت كه به تعداد دويست نفر غذاي گرم آماده كند. ترس از خراب كردن و شكست خوردن باعث شده بود كه هيچ كدام از بچه ها پا پيش نگذارند.

نمي دانستم چه كار كنم. مي خواستم بپذيرم. اما اين پذيرفتن خطر بزرگي بود. اگر موفق مي شدم كه موفقيت و جرأتم براي هميشه تثبيت مي شد و اگر شكست مي خوردم ، ديگر تحمل نگاه به صورت برادر احمد و ساير بچه ها را نداشتم.

قبل از اين ماجراها ، براي خودم در خانه غذا درست مي كردم. پس اگر روش پختن را مي دانستم، ديگر فرقي نمي كرد. حالا تعداد هر چه قدر كه مي خواهد باشد.

عاقبت در ميان نگاه متحير ديگران اعلام آمادگي كردم. همه خوشحال شدند و با خوشحالي نگاهم مي كردند: «فقط با يك شرط.»

بچه ها كه ساكت شدند، گفتم: «به شرط اين كه كسي كاري نداشته باشد . نبايد كسي دخالت كند.»

ـ خب حالا بگو ببينم مي خواهي چي درست كني.

با قاطعيت تمام گفتم: «خورشت قورمه سبزي با پلو!»

بچه ها با سرعتي باور نكردني تمام وسايل و مواد لازم براي درست كردن قورمه سبزي را آماده كردند.

همه خوشحال بودند كه بالاخره يك وعده غذاي گرم مي خورند. هر كسي چيزي مي گفت. از همان ابتداي غروب چند تا از برادران را خبر كردم و مشغول آماده كردن غذا شدم. گوشت را خرد كردم و سبزي را هم دادم چند تا از

 برادران پاك كنند.

بساط خورشت كه آماده شد، برنج را در ديگي بزرگ خيساندم و طبق آنچه از قبل شنيده بودم و ديده بودم، دانه هاي درشت سنگ نمك را درونش انداختم. تمامم نگراني هاي كار از ديدن همان سنگ نمك ها شروع شد. سنگ نمك ها رنگ طبيعي نداشتند. در همان تاريك و روشنايي هوا، نگاهي به رگه هاي زرد رنگ بزرگي كه در دل هر كدام بود، انداختم.

صبح با هراس از خواب بيدار شدم. هر چند حال شب پيش را نداشتم، اما حالم تعريفي نداشت. برنج را آبكش كردم و روي اجاق گذاشتم . خيالم راحت شد. ديگر جاي هيچ نگراني نبود . كارها به خوبي پيش مي رفت.

با جا افتادن خورشت، لبخندي هم به لب من نشست. همه چيز تمام شده بود. بچه ها گهگاهي از كنار من و ديگ هايم رد مي شدند و نگاه مي كردند. آفتاب كه به وسط آسمان رسيد، غذا آماده شد. پاي ديگ كف گير و ملاقه در دست، عرق ريزان مانده بودم. هر بار هم با دستمالي كه به گردنم انداخته بودم، عرق سر و صورتم را خشك مي كردم.

لحظه اي گذشت. همه غذا گرفته بودند. پيروزمندانه از پشت ديگ ها نگاهشان مي كردم. ناگهان صحنه اي غريب را در جلو رويم ديدم. يكي از برادران ، طوري كه ببينم، ظرف برنجش را ميان بشكه آشغال خالي كرد و دور شد. وحشت كردم. نگاهي به درون ديگ ها انداختم. برنج ها دانه دانه سفيد بودند و قد كشيده و با رگ هاي نازكي از زردي. در همان لحظه اي كه به ديگ ها نگاه مي كردم، ديدم كه چند نفر از برادرها هم به طرف بشكه رفتند و همان كار را تكرار كردند . كلافه شده بودم. گيج به اطراف نگاه مي كردم. برادر قرباني مطلق و صادقي هم همان كاري را كردند كه ديگران كرده بودند. طاقتم تاق شده بود. بايد جريان را مي فهميدم. يكي از برادرها نزديك شد.

ـ برادر چرخكار ، خودت از اين غذا خوردي؟‌

يك كفگير برنج از قسمت هايي كه سفيد بود ، برداشتم و توي بشتقاب ريختم ، يك ملاقه خورشت هم رويش. قبل از خوردن ، نگاه به اطراف كردم. چند تا از برادرها نگاهم مي كردند. بي اعتنا به اطراف و با آشوبي كه در دلم بود، يك قاشق از غذا خوردم. برنج طعم بدي داشت، اما نمي خواستم باور كنم . با خودم گفتم شايد دهان من بي مزه شده. قاشق دومي و سومي را كه خوردم، ديگر طاقت نياوردم . حالم به هم خورد. تا آن موقع اصطلاح زهر مار را شنيده بودم، اما معنا و طعم آن را درك نمي كردم. برنج پيش رويم، همان معناي واقعي زهر مار بود.

صحنه هاي شب قبل را با خودم مرور كردم . سنگ نمك كار خودش را كرده بود.

با تمامي نگرانيم ، از رو به رو شدن با برادر احمد هم وحشت داشتم . به بچه ها گفتم: «ترا به خدا نگذاريد حاجي بفهمد.»

دوست نداشتم با برادر احمد رو به رو شوم. نمي دانستم از اين غذا خورده است يا نه ؟ برادر احمد جريان آن روز را هيچ وقت به رويم نياورد.