qباغي پر از گل....

سيد به كسي كاري نداشت. بيشتر اوقات فراغتش به تلاوت قرآن و خواندن زيارت عاشورا مي گذشت و با صداي دلنشين، بچه ها را مست مي كرد. سيد، بيشتر روح بود تا جسم. فرمانده دسته بود و بچه ها مطيعش بودند. حتي نافله هاي شبش ، خيلي ها را به نماز شب پيوند داد.

 شبها، چشمهاي سيد هميشه خيس بود و شانه هايش ، نرم مي لرزيد. او پيش از عمليات كربلاي پنج ، مسئول دسته ايمان بود؛ باغبان باغي پر از گل: حسيني پور، زارعي، سادات، ميثم، سيد نظام، تابان مهر، كريمي ، رحيمي، خاموشي ، قاسمي و كه روزي از روزهاي خدا ، بر خاك شلمچه شكفتند. و آنكه بارها و بارها سوخت، سيد بود. هر لحظه كسي بر خاك مي افتاد و او مي ديد؛ كساني كه با آنها خنديده بود، گفته بود، گريسته بود، و بي آنها مانده بود.

حوالي ساعت 10 ، گروهان عابس در نوك پيكان (آن سوي كانال ماهي) و در ميان خاكريزهاي منقطع ، سخت درگير بود. در حلقه محاصره اي كه هر لحظه تنگ تر مي شد، مهمات رو به اتمام بود و امكان هيچ كمكي از اطراف وجود نداشت. اوضاع، هر لحظه آشفته تر مي شد و نگراني بيشتر. تانكها گلوله مستقيم شليك مي كردند و تير بارچي ها يكريز رگبار مي بستند. فشار بروي دژ سنگين شده بود و اين، امكان هرگونه تحركي را از بچه ها مي گرفت.

مدتي به همين وضع گذشت. تا اينكه سرو كله يكي از بچه هاي مجروح پيدا شد. او مي دويد و فرياد مي زد:

«عراقي ها دارند از دو طرف جلو مي آيند. و به زخمي ها تير خلاصي مي زنند »

بچه ها عصباني بودند ، اما هر كس از جايش بلند مي شد، عراقي ها با قناصه او را مي زدند. نفسها در سينه حبس شده بود و حركتها با كندي و احتياط انجام مي شد. در آن شرايط حساس، ناگهان سيد، در حالي كه با يك دست تير بار را گرفته بود و دست ديگرش در ميان حلقه هاي نوار فشنگ گير بود، از جا بلند شد. براي چند لحظه مبهوت مانديم، سيد، دويد، شليك كرد. سيد و فرياد زد:

«بلند شيد، الان موقع نشستن نيست.»

و هوايي را كه از سرب گداخته آكنده بود، شكافت و به نيروهاي دشمن حمله ور شد. به دنبال سيد، «سيفي پور» از جا بلند شد و بعد، بچه هاي ديگر. ولوله اي ميان همه افتاد. موقع نشستن نبود. سيفي پور با هيكلي درشت و قامتي بلند، مي دويد و سراپا خشم شليك مي كرد، اما ناگهان چند گلوله به سينه اش نشست و روي زمين افتاد. بچه ها بي هيچ جانپناهي مي جنگيدند، و آن قدر پيكارشان را ادامه دادند تا دشمن از انتهاي خاكريز عقب نشست.