qنصيب الهي...

مي گفت ((بده اين جوري. بچه ها با زور و مصيبت خط رو بگيرن، بعد صبح منو سوار ماشين كنن با دوشكا ببرن اون جا. خيلي  بده. بايد جنگيد. اين كه نشد جنگ.))

كوله پر از مهمات. روي سينه هم قطار فشنگ روي قطار فشنگ. راضي بود؛ با تيربار، توي عمليات؛ نه با دوشكا بعد از عمليات. مصيبت شده بود براي عراقي ها.

نماز ظهر را توي كانال خوانديم. ديد داشت و نداشت. جاي ديگري نبود. بعد از نماز سرش را تكيه داده بود به ديواره ي كانال. براي خودش دعا مي كرد. مي گفت خدايا اين خواستيم دادي، اون خواستيم دادي

چيزهايي كه از خدا خواسته بود و نصيبش شده بود را مي گفت؛ آمدن به عمليات، پيروزي سپاه اسلام،.. بعد گفت ((شهادت هم خواستيم. اسارت هم نخواستيم . ما رو اسير نخواه. شهيدمون كن. راضي نشو كه اسير شيم.))

با خود گفتم ((حالا مگه قراره اسير شي؟))

ديدم صداش نمي آيد. تير نامرد صاف خورده بود توي قلبش.