qپهلوي زخمي...

گفتم ((عظيم چايي خور حسابيه. يه فلاسك چايي هم بديد، ببرم براش.))فلاسك چايي و كمي قند را برداشتم و  رفتم سمت عظيم.

داد مي زدم ((حاج عظيم!حاج عظيم!)) دستش را بالا آورد كه من اين جا هستم. قند و چايي را بهش دادم. گفت ((هاي دستت درد نكنه.)) هنوز دستش به پهلو بود.

پرسيدم ((اوضاع چه جوره؟))

نگاهم كرد. بعد با دست اشاره كرد به بيرون. گفت (( همين جورا.))

گفتم ((وضع آتيش چه جوره؟))

گفت ((عالي! مي بيني كه. آي مي زنند.)) صداش را به زور مي شنيدم.

پرسيدم ((پيغام برا مقر نداري؟)

گفت ((شنود ما مي گه عراق تا دو ساعت ديگه پاتك مي كنه.)) همان طور آرام حرف مي زد.

گفت ((من خبر داده م، ولي هنوز مهمات لازم رو نرسونده ن.بگو مهمات بيارن.))

باز گفت ((دستت هم درد نكنه؛ بابت چايي.))

بعد از عمليات رفته بود بهداري. گفته بود ((اين پهلوي ما يه زخمي داره. اگه كاري براش لازمه، بكنيد.))

مدت ها بعد يك تركش خمپاره، از همان جاي زخم سابق پهلو، رفته بود تو و عظيم را از آن هم كه بود آرام تر كرده بود.