qخستكي ناپذير...

روزها با لباس خاكي مي گشت و عمامه سرش مي كرد. شب ها عبا مي پوشيد و عمامه را كنار مي گذاشت . خواب نداشت. روز از اين سنگر به آن سنگر مي رفت و به امورات بچه ها مي رسيد. شب هم كه تا صبح خواب نداشت.

چشم انتظار بودم ببينم كه كي يك شب بالاخره خستگي از پا درش مي آورد و خوابش مي برد.

به اين حرف ها نرسيد.

دم دم هاي يكي از صبح ها داشت تجديد وضو مي كرد، يك خمپاره ي تكي وسط آن سكوت از راه رسيد وخنديد و رفت