qاطمينان...

دكتر چمران داخل محاصره شده بود. يكي آمد. خيلي هيجان زده. لپ هاي گل انداخته. گفت ((تيمسار يك كاري بكن. دكتر را محاصره كرده اند.))

تيمسار فلآحي بود. تيمسار گفت ((تو دلواپس دكتر نباش. برو استراحت كن.))

يك نفر بر عراقي داشت مي آمد طرف ما. خواستم بزنمش. تيمسار گفت ((صبر كن. نزن. اين يا دارد پناهنده مي شود يا از بچه هاي خودمان است. بگذار بيايد جلو. عجله نكن.))

رسيد. دكتر چمران تويش نشسته بود. پياده كه شد، ديديم پايش تير خورده. ولي خوش حال بود. مي گفت ((شهر آزاد شد. برويد و ببينيد.))

رفتيم توي شهر. يك لودر داشت زير آتش سنگين كار مي كرد. طرف اين قدر خونسرد بود، انگار توي خيابان هاي تهران كار مي كند. گفتم ((تيمسار ببينيم اگر اين ارتشي است، همين جا يك درجه ي تشويقي بهش بدهيم.))

گفت ((ببين.))

رفتيم سمت راننده. سر و صدا زياد بود صدايمان را نمي شنيد. با فرياد گفتم ((تيمسار سوال مي كنند ارتشي هستي؟))

گفت ((نه! بسيجيم. بريد. اين جا وانايستيد.)) سوار شديم و رفتيم.

يك گوشه چند تانك عراقي بود. رفتم توي آنها. پر از غذا و سيگار و اين چيزها بود. همه را ريختم توي گوني. آوردم بيرون و داديم به بچه هايي كه توي شهر در حال جنگ بودند. آن روز اصلا" هيچ كس از هيچ چيز نمي ترسيد. عجيب بود.