qاسير شماره 0339        

لوله اسلحه را روبروي خود گرفت و عصباني فرياد زد: «اگر خونه رو خالي نكنيد ، خودمو مي كشم.»

دست و پايمان از ترس مي لرزيد. پدر گفت: «آخه كجا بريم؟ اينجا خونه ماست!»

«خونه رو سرتون خراب مي شه. كسي نيست جلوي اونا وايسه. سه تا لشكرن. تپ و تانك دارن و ما هيچي تو دست مون نيس. دويست نفر هم نمي شيم. از شما هم كاري بر نمي ياد.»

پدر تسليم شد. در خود فرو رفت. شكستن او را ديدم. آخر او بود كه اين چند روز همسايه ها را به ماندن تشويق كرده بود و جوانها را به جنگ با دشمن ترغيب كرده بود و حتي وقتي گلوله توپ بر سقف گلي خانه بغلي نشست و زن همسايه را كه حامله بود، تكه تكه كرد؛ ميان جمعيت فرياد كشيد: «توانايي شون بيشتر از اين نيست جرأت جلو اومدن ندارن »

برادرم آرام گرفت. شب بود. قرار شد صبح راه بيفتيم. دقايق به كندي مي گذشت. هيچ كس حرفي براي گفتن نداشت. با اصابت هر گلوله خانه به لرزه در مي آمد و ما هر لحظه مرگ را پيش چشم مي ديديم.

                  

qجاي زخم ها تير ميكشيد. خونريزي شديد شده بود. به سختي بلند شديم. درجه دار عراقي فرياد زد: «شما همكار هستيد، درسته؟»

گفتم: «ما زن و شوهريم.»

او سؤالش را تكرار كرد، من هم همان جواب را دادم. درجه دار عراقي كه به شدت عصباني بود، به سمت من هجوم آورد و گوشه اي از مقنعه ام را گرفت و چند متري مرا روي خاك كشيد. وحشت وجودم را گرفت. بين من و «حبيب» فاصله افتاد. نگاهي به «حبيب» انداختم. صورتش را برگردانده بود تا شاهد زجر كشيدن من نباشد. درجه دار عراقي كلت خود را بيرون كشيد و نعره زد: «اگه حرف نزني، با يه تير خلاصت مي كنم. بگو با هم همكارين ، بگو چكاره اين؟»

چون ديدم حرفم را نمي پذيرد. سكوت كردم. عصباني تر شد. با لحن تمسخر آميزي گفت: « حتماً از همكارت مي ترسي كه حرف نمي زني. برو بشين پهلوش و بگو مي خوان منو بكشن.»

به سختي خود را كنار حبيب كشيدم نمي دانستم چه بگويم. عراقي ها منتظر ايستاده بودند. حبيب گفت: «اگه مي خواي وجدانت راحت باشه ، حرفي نزن. اصلاً صحبت از سپاه نكن، و گرنه كار هر دومون ساخته س. تحمل كن.»

گفتم: «كاش منو بكشن و راحتم كنن.»

مهلت تمام شد. درجه دار عراقي جلو آمد و مرا روي زمين كشيد از حبيب دور كرد اين بار با جديت هر چه تمام تر لوله اسلحه اش را روي پيشاني ام گذاشت و گفت: «ما بي كار نيستيم كه وقت مون واسه يك زن تلف بشه. اين كارت مال خودته. چون بين راه اين آقا بازرسي شد، چيزي نداشت. حالا هم اول تورو مي كشيم. بعد حساب او نو مي رسيم.»

جانم به لب رسيد. بغض گلويم را گرفت. فرياد زدم: «هركاري مي خواين بكنين، من كه گفتم هيچي نمي دونم.»

يكي از مزدوران عراقي كه ظاهراً حوصله اش سرآمده بود، قدم پيش گذاشت و رو به همكار خود كرد و با لحن تندي گفت: «معطل چي هستي؟ ما كلي كار داريم. خلاصش كن بريم. »

در همين موقع يك جيپ از راه رسيد. همه سلام نظامي دادند، كسي كه پياده شد، علت حضور من و حبيب را پرسيد. يكي از درجه داران وضعيت را تشريح كرد و گفت: «از اين زن كارتي به دست آمده ، اما حرفي نمي زنه. ما قصد داشتيم او نو بكشيم.»

درجه دار ما فوق دستور داد موقتاً دست از سرما بردارند. گفت: «برشون گردونيد داخل آمبولانس، اينارو لازم داريم. بايد بازجويي بشن.»

        

qحالم بهتر شده بود كه سر و كله نيروهاي اطلاعاتي عراق پيدا شد. شب و روز مي آمدند و مي رفتند. اغلب چهار نفر بودند كه لباس شخصي به تن داشتند.

جلسه سوم ، هويت واقعي خود را نشان دادند، افرادي خشن، قلدر و بي منطق. آنها مدعي بودند من پاسدارم، براي همين علاوه بر سؤالاتي كه در مورد اوضاع اقتصادي، جغرافيايي و سياسي ايران از من مي پرسيدند، مي خواستند بدانند موقعيت نيروهاي ايراني در خوزستان و دزفول و دهلران چيست؟

عرب زبان بودن من برايشان غير قابل تحمل بود و از من به عنوان يك خائن به ملت عرب ياد مي كردند. آنچه بيش از همه عصباني شان مي كرد، چادري بود كه سر مي كردم و نمازي كه مي خواندم، مخصوصاً وقت مغرب كه براي بازجويي مي آمدند، با عصبانيت نمازم را قطع مي كردند.

وقتي معترض مي شدم كه نماز خواندن و چادر سر كردن ، ارتباطي به بازجويي ندارد، چادر را از سرم مي كشيدند و من با آن كه مي دانستم بيمارستان در انحصار آنهاست، اما فرياد مي زدم.

سكوت من در برابر سؤالات آنها باعث مي شد با وجود مجروح بودن از آنها كتك بخورم و تهديد بشنوم كه: «جاي ديگر كه بردنت، به حرف مياي اوناي ديگه به كارشون وارد هستن.»

نوزده روز تحت بازجويي بودم و در اين مدت نگهبانها و ساير افرادي كه در آن بخش رفت و آمد مي كردند، سعي داشتند روح آشوب زده ام را بيازارند.

زماني كه هواپيماهاي ايراني بر آسمان «العماره» ظاهر مي شدند، تمام نفرات حاضر در بيمارستان به طبقه پايين كه محيطي امن بود‌، مي گريختند و زماني كه بر مي گشتند ، خنده كنان اطراف من مي چرخيدند و به دروغ مي گفتند: «هواپيما را زدند. خلبانش هم كشته شده.»

در هر فرصتي به مقدسات و شخصيت هاي مورد احترام من توهين مي كردند و اين شكنجه هاي روحي مكمل شكنجه هاي جسمي بازجو ها شده بود.

                  

qهفتاد روز بود حمام نكرده بودم و حتي آب كافي براي شستن موهام نبود. زخمهايم به شدت عفونت كرده بود و درد لحظه اي آرامم نمي گذاشت. جرأت صدا زدن نگهبان را نداشتم، هر چند اگر ساعتها هم به در مي كوبيدم، هيچ كس جوابم را نمي داد.

روزها يكنواخت شده بود. من بودم و آن چهار ديواري و خيالاتي كه در سر مي داشتم. گاه به «حبيب» فكر مي كردم و گاه ، پدر و مادر و تك تك اعضاي خانواده. بغضم مي گرفت. اما كمتر اشك مي ريختم نمي خواستم عراقي ها احساس كنند دچار ضعف شده ام.

تنها مونس من در روزها و شبها كلام خدا بود و زمزمه دعاهايي كه روحم را آرامش مي بخشيد. بازجويي ها كمتر شده بود، اما بلاتكليفي از اينكه: آيا نمازم را كامل بخوانم يا شكسته، رنجم مي داد. نمي دانستم چه مدت زمان را در انفرادي خواهم بود تا اينكه يك شب خواب ديدم:

«وارد جماران شده ام پاسداران مانع از جلو رفتن و نزديك شدنم به امام مي شدند. امام كه متوجه من شدند، اجازه دادند به حضور ايشان برسم. جلو رفتم و نشستم. دلم گرفته بود. چشم به نگاه مهربان و پدرانه دوختم. از مظلوميت جوانهايمان در شكنجه گاههاي عراق گفتم و سپس حال و روز خودم را برايشان شرح دادم. امام پس از شنيدن درد دلهاي من فرمودند: «دخترم صبر داشته باش . ان شاء الله درست مي شه. برگرد و همونجا كه هستي، بمان»

چشم باز كردم ، از خوابي كه ديده بودم، دريافتم كه روزهاي آينده را نيز در انفرادي خواهم گذراند.

 

qبهداري ، سالن بزرگي بود كه تمام بيماران و مجروحين در آن بستري بودند. دكتر مجيد كه وصف اسارت مرا از برادران شنيده بود. آمد بالاي سرم و با برخوردي گرم گفت: «نترس خواهرم، همه ما ايراني هستيم. هر كجا بوديد و هر سختي كه كشيده ايد ، فراموش كنيد. ان شاء الله اينجا راحت هستيد. ما در اين اردوگاه هزار و پانصد اسير ايراني هستيم، اما فراموش نكنيد كه همه يك عقيده نداريم. چند تايي هستند كه عوضي اند و در خدمت عراقي ها هستند. شما كه يك نظامي هستيد، مواظب حرفهاي خود باشيد.»

گفتم: «من نظامي نيستم.» ماجرا را برايش شرح دادم. دكتر مجيد قانع شد اما گفت: «عراقي ها مدعي اند كه شما پاسدار هستيد.»

دكتر مجيد مرا نسبت به آينده اميدوار كرد. احساس مي كردم روزهاي اردوگاه بهتر از روزهايي است كه در استخبارات گذرانده بودم.

گفت: «وقتي صليب اومد، شما كارت صليب مي گيري و آن وقت مي توني براي خانواده ات نامه بدي و آنها نيز با تو در ارتباط خواهند بود.»

دكتر مجيد نه تنها براي اسرا يك مترجم دلسوز بود، بلكه سنگ صبورشان هم بود. مردي پركار و ايثارگر بود. مشخصه ظاهري او پالتوي بلندي بود كه در گرما و سرما به تن داشت. بعدها پي بردم او با همين پالتو است كه مي تواند داروي مورد نياز بيماران و مجروحين داخل آسايشگاه را كه عراقي ها حاضر به معالجه آنها نبودند ، تأمين كند و نيمه شب ها به داد بيماراني برسد كه دسترسي به بهداري نداشتند.

او هر روز ليستي از نياز دارويي بيماران و مجروحين آسايشگاه تهيه مي كرد و زماني كه اجازه ورود به بهداري و داروخانه به او داده مي شد، به بهانه هايي ، دكتر عراقي و نگهبانها را سرگرم كرده ، داروهاي مورد نياز را از قفسه ها بر ميداشت و در جيب گشاد پالتو پنهان مي كرد تا به برادران برساند.

                         

qخبر افشاي راديو از طريق برادراني كه براي تقسيم صبحانه آمده بودند، به گوش ديگران رسيد . وقتي نگهبان مرا به اتاق «سرگرد مقدم» مي برد. برادران همه پشت سيمهاي خاردار جمع شده بودند و با صداي در هم فرياد مي زدند: «خواهر ، نترس، ما مواظب هستيم. اصلاً نترس و چيزي لو نده. ما نمي زاريم كاري با تو داشته باشن »

بدون اينكه خود را ببازم، به سرگرد سلام كردم و به دستور او روي صندلي نشستم. سرگرد راديو را روي ميز خود گذاشته بود. بعد از چند لحظه سكوت گفت: «از روز اول همه چيز رو به شما گفته بودم. حتي به شما اخطار كرده بوديم كه در اينجا داشتن يك خودكار حكم اسلحه رو داره، چه برسه به راديو حالا چه دفاعي از خودتون دارين بكنين؟»

خواستم سؤالي بپرسم، قبول نكرد. آن قدر اصرار كردم تا بالاخره با وساطت نماينده سياسي ـ امنيتي اردوگاه مورد قبول واقع شد. گفتم: «وقتي من قريب به 9 ماهه كه از خانواده ام خبر ندارم، اين حق رو به من نمي دين كه بدونم دنيا در مورد جنگ ما چي مي گه و سرنوشت ما به كجا ختم مي شه؟»

سرگرد به دفاع برخاست و گفت: «اينجا از صبح تا شب راديو روشنه اخبار از بلندگوهاي اردوگاه مدام پخش مي شه .»

گفتم: «راديو شما فقط اخبار عراق رو پخش مي كنه. من مي خوام اخبار رو از يك خبرنگار بي طرف بشنوم، حتي اگر به قيمت جانم تموم بشه »

فرمانده سكوت كرده بود. پس از لحظه اي به ماجراي راديو برگشت و پرسيد: «اينو از كجا آوردي؟»

گفتم: «اين راديو مال ننه داووده، تا به حال پيش خودش قايم كرده بود،  حتي نوه ايشون هم خبر نداره . من اونو به زور با اصرار زياد ازش گرفته بودم كه نگهبان هاي شما رسيدن.»

حضور و اعتراف ننه داوود صحت اعترافات مرا ثابت كرده من و ننه داوود خوشحال از موفقيت خود ، دفتر سرگرد را ترك كرديم.

                         

qنزديك غروب بود كه صداي ناله و فرياد برادران به گوش رسيد. با خبر شديم كه به دستور فرمانده اردوگاه رو پاي سه نفر از اسرا گازوئيل ريخته و سپس كبريت كشيده اند.

آسايشگاه برادران قفل شده بود و ما كه هر روز نيم ساعت ديرتر به آسايشگاه مي رفتيم، مشغول وضو گرفتن و هوا خوري بوديم كه خبر را شنيديم.

صداي ضجة برادران فضاي اردوگاه را پوشانده بود. برادران اسيري كه راه به جايي نمي بردند، با هر چه كه در دست داشتند، به در و پنجره آسايشگاههاي خود مي كوبيدند.

سرگرد مقدم و سربازان عراقي سوختن برادران ما را در آتش كينه اي كه خود برافروخته بودند ، نگاه مي كردند.

ديدن آن منظرة تلخ برايم سنگين بود. بدون در نظر گرفتن شرايط موجود اردوگاه به معركه اي كه فرمانده اردوگاه برانداخته بود، نزديك شدم. دو نفر از خواهران دويدند و با تلاش زياد مانع از جلو رفتنم شدند.

فرداي آن روز خبر رسيد كه علت شكنجة برادران اين بوده كه آنها قطرات گازوئيلي را كه از چكيدن منبع مخصوص موتور برق روي زمين مي ريخته جمع كرده بودند و مي خواستند وسيله اي براي گرم كردن آسايشگاه خود بسازند ، اما پيش از بهره برداري ، گرفتار عراقي ها شده بودند و فرمانده اردوگاه دستور داده بود با همان گازوئيل هاي جمع شده پاي آنها را به آتش بكشند.

آن روزها مصادف بود با سركشي مأموران صليب سرخ. به همين جهت آن سه نفر را از ديد صليب سرخ ها پنهان كردند.