qعراقي آزاده...                          

در تاريخ 28/8/1362 در منطقه پنجوين به اسارت نيروهاي دشمن در آمدم. نظاميان عراقي وقتي ما را به جلوي سنگرهاي خودشان بردند ، پس از كمي بازجويي ، چون براي بردن ما وسيله نداشتند تصميم گرفتند تيربارانمان كنند. با قرار گرفتن تيربار در مقابلمان ، همه بچه ها اشهدشان را گفتند. در همين لحظه يك سرباز شيعه عراقي جلو دويد ، اسلحه اش را به سمت عراقي ها نشانه گرفت و به عربي گفت: اگر يك تير به طرف اينها شليك كنيد همه شما را به رگبار مي بندم.

فرمانده عراقي ها كه پيش بيني نمي كرد يكي از سربازان خودش با اين كار مخالفت كند، دستور داد كه همه ما را به پشت خط ببرند و همان سرباز تا خط دوم با ما آمد. در راه از او پرسيديم: آيا نترسيدي تو را هم بكشند؟

در جواب گفت: اشكالي نداشت كه مرا به خاطر اينكه از شما دفاع كردم مي كشتند ، چون اين شما هستيد كه هدف داريد و اين را نه من بلكه همه ملت عراق مي دانند كه شما مي خواهيد ما را از زير يوغ ظلم و ستم نجات دهيد.