q  دستمال طوسي

دختر عمويي دارم ، كه دختر خاله ام هم هست و آن روزها ناراحتي قلبي داشت. دكترها گفته بودند:«دريچه ميترال قلبش گشاد شده و دريچه آئورتش تنگ.»

گفته بودند:«تا شش ماه ديگر بيشتر زنده نيست.»

گفته بودند:«عملش هم كه بكنيد ، احتمال مرگش هست . اگر عمل موفق هم باشد ، باز تا يك سال بيشتر عمر نمي كند.»

من اينها را نمي دانستم. مادر برايم گفت . او مثل خواهرم بود و من نگران بودم. خبر دار شدم در بيمارستان قلب تهران خوابيده است و يكي از دكترهاي معالجش دكتر امام است.

دكتر گفته بود :«مي شود، ولي صد هزار تومان خرج دارد.»

وضع مالي آنها خوب نبود. تمام زندگيشان را هم اگر مي فروختند، صد هزار تومان نمي شد. از يك خانواده جنگزده بيشتر از اين نمي شد انتظار داشت. مادرم سيد است. بيكار ننشست. به فكرش رسيد برود خانه امام . مي رود آنجا، مي نشيند يه گريه كردن كه :«من بايد امامم را ببينم.»

«من بچه ام تو جبهه است . سپاهي است. الان مي جنگد. حقم است امامم را ببينم. كارش دارم.» پاسدار نگهبان مي گويد:« مادرم ، الان وقت ملاقات نيست . امام تا دو هفته ملاقاتي ندارند.»

مادرم مي گويد:«من بايد امام را ببينم. لابد كارش دارم اين قدر اصرار مي كنم.»

كسي از بيت امام داشته مي رفته بيرون، كه مادرم به او هم اصرار مي كند.

مي گويد:«مادر ، خب بگو چه كار داري ؟هر كاري داري به من بگو ، من مي روم به ايشان مي گويم.»

مادرم ميگويد:«نه. من بايد خودم ايشان را ببينم.»

مي گويد:«آخر امام الان گرفتار است. نمي شود كه. خيلي كار دارد.»

مادرم گريه ميكند و مي گويد:«مگر من چي از شما خواسته ام ؟من فقط مي خواهم ايشان را ببينم. چيز ديگري از شما نخواسته ام كه .»

آن روحاني مي رود به امام مي گويد و امام مي گويد:«اجازه بدهيد بيايد!»

مادرم مي گفت:«رفتم دست امام را بوسيدم . تنها نشسته بود تو اتاق.» شروع مي كند به گريه كردن.

امام مي گويد:«چرا گريه مي كنيد؟ حرفتان را بزنيد!»

مادرم همه چيز را مي گويد .

امام مي گويد :«كدام بيمارستان است؟»

مادرم مي گويد كدام بيمارستان .

امام مي گويد:«بسيار خوب.»

و نامه اي مي نويسند. با اين متن كه :«بسمه تعالي، مجاني حساب شود.»اسم دكتر را هم مي نويسند و امضاء مي كنند.

«اين را ببريد دفتر ، يك مهر هم بزنيد!»

مادرم مي خواست دست امام را ببوسد، كه اجازه نمي دهند. خداحافظي مي كند و مي خواهد بلند شود برود ، كه امام مي گويد: «صبر كنيد!»

و دستمالي به رنگ طوسي به مادرم مي دهد و مي گويد: «اين را بگذار روي قلبش، ان شاء الله خوب مي شود! من دعا مي كنم.»

مادرم تشكر مي كند مي آيد بيرون ، مي رود خودش را مي رساند به بيمارستان ، و دستمال را روي قلب دختر عمويم مي گذارد.

بعدها وقتي دكتر ها عكس مي گيرند ، مي بينند دريچه آئورتش سالم است . باز مي روند عكس مي گيرند ، مي بينند درست ديده اند. همه دكترها جمع مي شوند، مي خواهند بدانند چه شده. مادرم سادگي مي كند به آنها مي گويد چه شده. دكتر امام سراغ دستمال را مي گيرد.

مادرم مي گويد: «دستمال روي سينه مريض است.»

دكترها التماس مي كنند كه مادرم دستمال را بدهد به آنها، ولي مادرم مي گويد: « من مي خواهم اين دستمال را براي بچه ام نگه دارم، كه الان جبهه است.»

بعد از مدتها رفتم بروجن . آنها حالا آنجا زندگي مي كردند. تمام ماجرا را آنجا برايم تعريف كردند. مادرم دستمال را آورد داد به من. من هم بوسيدمش ، گذاشتمش تو جيبم. رفتم جبهه . بچه ها مي ديدند گاهي دستمالي را در مي آورم و مي بوسم. پرسيدند: «اين چيه كه هي بر مي داري مي بوسي اش؟»

ماجرا را برايشان گفتم.

فردا هر چه گشتم ، دستمال را پيدا نكردم.

«شوخي نكنيد جان مادرتان! هر كس دستمال را برداشته ، مثل بچه آدم بردارد بياورد بدهد به من»

خط و نشان كشيدن فايده اي نداشت. دستمال پيدا نشد كه نشد آنها همه شان قسم جلاله خوردند كه هيچ كدام دستمال را برنداشته اند.