q آتش جواب آتش  

تابستان شد و هوا گرم و شرجي . پشه ها هجوم آوردند و مجبور مان كردند با عراقي هاي سنگر هاي روبرو ، به مدت يك هفته ، صلحي كوچك كنيم.

سنگرهاي ما مدور بود و داخلش گرم . به هيچ وجه نمي شد شبها را آنجا گذراند. بادي هم در كار نبود، بخصوص شبها. سنگرها كنار نخلستان بودند و علفزار ، يعني مركز توجه پشه ها. و عجب پشه هايي ! يك لحظه از دستشان آسايش نداشتيم.

«بابا صد رحمت به عراقي ها! اينها ديگر كي اند؟»

«اي بر پدرتان لعنت!»

«من كه ديگر كلافه شدم . يكي بيايد يك فكري بكند. ما كه كباب شديم رفت. اين طوري كه نمي شود.»

كسي گفت: «بياييد به آنها بگوييم شايد آنها فكر بهتري داشته باشند.»

و به سنگر هاي عراقي اشاره كرد. عده اي گفتند نه وعده اي با ترديد به هم نگاه كردند و حرفهاي منفي و مثبت شروع شد. كار به جايي كشيد كه خود عراقي ها دست به كار شدند. انگار پشه ها فقط به ما نامردي نمي كردند. صداي بلند گوي عراقي ها بلند شد. مترجمي رفت به جواب دادن . قرارمان با آنها اين بود كه هر وقت هر طرف با طرف ديگر كار داشت، از پشت بلند گو بگويد : «ندا! ندا!» ، يعني : «توجه ! توجه!»

و آنها گفته بودند. حرفشان اين بود كه هوا گرم است و بهتر است شبها آتش نكنيم و بياييم بيرون سنگرها بخوابيم.

«آتش باشد براي روز . روزها جنگ . شبها استراحت.»

و اين همان چيزي بود كه ما هم به آن فكر كرده بوديم. صلح شبانه پذيرفته شد.

شبها پتوهايمان را بر مي داشتيم مي رفتيم بالاي سنگرها. آنجا باد مي آمد و از دست پشه ها و گرما به امان بوديم . شبهايمان ديگر راحت بود . خوب مي خوابيديم و صبح باز مشغول جنگ مي شديم با خمپاره شصت و هشتاد و يك و تيربار.

شبي سر و كله فرمانده سپاه آنجا پيدا شد. مرا صدا كرد. گفت: «شنيده ام با عراقي ها صلح كرده ايد؟»

گفتم: «هر كس گفته، خواسته شوخي كند.»

گفت: «حتماً بايد كسي مي آمده مي گفته؟»

«پس از كجا فهميده ايد؟ »

«چي را بايد مي فهميده ام؟»

با نگاه خيره اش بهم فهماند بهتر است دست از پنهان كاري بردارم. گفت: «همين كه اينجا شبهاي ساكتي دارد ، بدون آتش ، نمي تواند كسي مثل مرا به شك بيندازد؟»

«چه بگويم؟»

«راستش را.»

و گفتم. گفتم پيشنهاد را آنها داده اند و :« ما هم خب »

گفت: «قبول كرديد . به همين سادگي.»

صدايش بلند شده بود: «اين حرفها چيه آقا؟ جنگ كه اين حرفها سرش نمي شود. اينجا خانه خاله نيست كه با دشمنت بيايي مدارا كني. مگر يادتان رفته چه اتفاقي برايمان افتاده؟»

و عصباني تر گفت: «از اين به بعد شبها بايد آتش كنيد!»

گفتم: «چشم!»

گفت:« يعني هر وقت كه لازم شد ، هر وقت كه دستور داده شد ، بايد آتش كنيد، بدون حتي يك دقيقه تأخير!»

گفتم: «چشم!»

گفت: «اين قدر هم نگو چشم، كه يعني ناراحت شده اي از حرف من!»

و من باز گفتم: «چشم!»

فقط براي اين كه خنده به لب فرمانده مان بيايد ، كه آمد.

آن شب ما نبوديم كه قرار را شكستيم. حدود ساعت يك نيمه شب آتش عراقي ها شروع شد. دويديم رفتيم تو سنگرها، آمديم سراغ خمپاره ها، شروع كرديم به تيراندازي. آتش جواب آتش.