q  آبادان من

سريع بر گشتم عقب . تا فردا آنجا ماندم . عراقي ها عقب نشيني كردند . كشته هايشان زياد بودند . با نيروهاي پياده رفتيم آن طرفتر. خمپاره را هم برديم.

بچه ها از آن مرد عرب مي گفتند ، كه عراقي ها زن و بچه اش را دار زده بودند. از سرهنگ كهتري هم مي گفتند ، كه حالا ديگر داشت بر مي گشت عقب.

 از رفتنش هم خوشحال شدم، هم ناراحت. فكر كردم حالا مي رود سالم مي شود و بر مي گردد ، ولي اگر مي ماند ، هم كنار ما هم كنار نيروهاي خودش ، دلگرميمان بيشتر مي شد

.عراق عقب نشيني كرد رفت همان جا مستقر شد ، تا اين كه در عمليات هاي بعدي عقب تر هم زديمش.

خمپاره را سپردم به كسي و خودم رفتم سراغ كارهاي ديگر . اسرا زياد بودند و بهتر اين بود كه ببريمشان عقب. من لباس خاكي تنم بود ، بي آرم سپاه،  و اسرا تكاورهاي عراقي بودند . مي گفتند: «ما ارتشي هستيم.»

مي گفتند: «ما را دست بچه هاي سپاه ندهيد!»

گفتيم: «چرا؟ مگر چه كارتان مي كنند؟»

گفتند: «مثله مان مي كنند.»

گفتند: «گوشمان را ، بيني مان را مي برند. شكنجه مان مي دهند.»

گفتند: «شما را به هر كه دوست داريد قسم مي دهيم كه ما را نسپاريد دست سپاهي ها.»

و ما پيش از تمام حرفهاي آنها ، هر چه خودمان داشتيم ، به آنها داده بوديم. بيسكويت و شربت و حتي بستني. هنوز هم برايم سؤال است كه آن بستني ها ، در آن نبود برق ، چطور درست مي شد و عجيب تر اين است كه چطور به دست ما مي رسيد ، ولي در هر حال آن بستني ها قسمت آن تكاورها هم شد . مي خوردند و خوشحال مي نمودند كه دست سپاهي ها نيفتاده اند.

كسي به يكي از آنها گفت : «هيچ مي داني اينها كي هستند؟»

«نه!»

گفت : «آنها همه شان پاسدارند.»

و او تعجب كرد . هم او، هم تمام تكاورهاي ديگر. باور نمي كردند. و وقتي باور كردند، حتي سرسخت ترينشان ، شروع كردند به اطلاعات دادن. از همانها توانستيم بفهميم كه از گارد رياست جمهوري اند و تعداد تانكهاي حمله كننده به خرمشهر چهارصد و پنجاه تا بوده است.

در كوي ذوالفقاري مسجدي به همين نام ، كه نام ديگرش مسجد امام حسن عسگري (ع) بود و نزديك خط ما. زنهاي محل جمع شده بودند تو مسجد و برايمان ، براي همه آنهايي كه در ذوالفقاري مي جنگيدند ، غذا مي ريختند. در آن دو سه روز ما مرتب غذاي گرم مي خورديم. حالا بماند كه بعدها كارمان به جايي كشيد كه مجبور شديم برگ درخت بخوريم. بعضي از بچه ها علف مي خوردند و ما لوبيا و چيزهاي ديگر را در آب مي خيسانديم و مي خورديم .

مردم زيادي هنوز در شهر بودند . عراقي ها از جاده ماهشهرـ آبادان گذشته بودند و جاده در دست آنها بود. ديگر رفتن آسان نبود . و اين براي شهري در محاصره ، كه هنوز زنها و دخترها در نرفتن اصرار داشتند، خيلي خطر داشت.

حجت الاسلام جمي ، كه الان هم امام جمعه آبادانند ، حضور فعالي در تشويق مردم براي رفتن داشت، ولي كسي نمي رفت. همه مي ترسيدند مبادا فاجعه خرمشهر باز تكرار شود. تا اينكه حاج آقا جمي، به هر ترتيبي كه بود، اجازه خروج مردم را از امام گرفتند.

اين طور نبود كه بگوييم مردم فرار كردند. بعضي زخم زبان مي زدند، ولي آنها كه مجبور به ترك شهرشان مي شدند، تكه اي از خودشان را در شهر باقي مي گذاشتند. اگر خانواده اي سه پسر داشت، دو پسر در شهر مي ماند و آن يكي براي بردن وسايل و يافتن جايي مناسب با آنها راهي مي شد.

همه آنها كه رفتند، دلشان در آبادان بود. بيشترشان قصد داشتند بمانند و بجنگند ، اما آوارگي و بي سرپرستي زن و بچه اين حرفها سرش نمي شد. عده اي از مردم از «بهمن شير» گذشتند، از بالاي «ذوالفقاري»، از جايي كه عراقي ها هنوز نرفته بودند و سودي هم برايشان نداشت كه بروند. عراقي ها قصد آمدن به آبادان را داشتند، كه نشد. آنها تا نزديكاي خانه ها آمدند ، ولي بعد عقب رانده شدند. وقتي تيپ قوچان آمد آنجا ماند ، عراق هم پشت مواضع خودش زمينگير شد.

بعضي از مردم از بالاي جايي كه محل فرود هلي كوپترها بود، با لنج مي رفتند به مكاني امن و بعضي ديگر پياده مي آمدند آبادان ، كه سري به آنجا بزنند و بفهمند اوضاع از چه قرار است. پدرم و عمو ها اين راه را خيلي مي رفتند و مي آمدند. برگشتنا از تو بيابان پياده مي زدند مي رفتند به ماهشهر . غروب كه حركت مي كردند ، دم دماي صبح مي رسيدند . شب اگر كسي در راه هوس سيگار مي كرد، هم عراقي ها روي سرش آتش مي ريختند، هم خودي ها . يا اگر گشنه اش مي شد، مجبور مي شد برود خرماهاي مورچه زده ي زير نخل ها را بخورد .

پدرم اين راه را ، با تمام خطرهايش ، پنج شش بار رفت و آمد . خانواده ها اين طور به شهرشان سر مي زدند. هميشه هم سالم بر نمي گشتند.

پدرم  مي گفت : «تو راه ماشيني خمپاره خورده بود و مسافرهايش يا از ترس مرده بودند يا از گرسنگي و تشنگي.»

خيلي ها ، در آن روزها ، در همين راه اسير عراقي ها شدند.